نشستن گرد و غبار های ذهن



جز ما هستی ؟ ما را میشناسی ؟
ما تعریفمون از خوشبختی چیزی جز رویا نیست ، از زمان تشکیلمون به این فرم تا به حال در پی تکمیل کننده حفره ها و جواب چرا هایمان هستیم . از بحث و جدل های خانواده باید بگویم ؟ سعی داشتند با جواب های نصفه نیمه قانعمان کنند و اگر ابراز میکردیم جواب ها ناقص اند یا اشتباه با خشم رو به رو می‌شدیم ، نتیجه شکست هایشان از نرسیدن به جواب را به ما منتقل میکردند ، سبک زندگی که با خرافات تشکیل شده بود خودآگاه و ناخوداگاه میخواستند به ما دیکته کنند باور هایی که حس آسمانی بی وجودی درشان شعله ور میکرد ، احساس بالا بودن پاک و منزه بودن ، سربه زیر از آسمان میگفتند ، بارش نفرین باید به زندگیتان ببارد ، تشکل هایشان بدون پشتیبان نبود ، از خانواده ترد شده ایم ، آنها نیرو به کار گرفته بودند ، اتحاد ، ما را مانند اسرا راهی مکان هایی میکردند که به مرور ما را بکشند ، قتلگاه بشر و نسل انسان ، جایی که تیره دیگری از حیوانات را اگر آنجا میفرستادند سربلند از آزمون هایش بیرون می آمد ، در آنجا ذوق و رویا کشته میشود با شستشو ذهنی ، شمار کمی هستند که بتوانند زنده و هوشیار بیرون بیایند هدفشان کشتن و در نتیجه تبدیل به ماشین های صنعتی با کالبد طبیعتی بود ، در کنار ما جاسوس ها جمع میشوند خائنینی که خود مرده هستند و در پی انتقال ویروسشان به ما هستند تا از قدرت اتحاد بهره مورد نظرشان را ببرند دائم با پرداختن به رسم و رسومات و خرج کردن های اشتباه احساسات و عاطفه از خودگذشتی میخواهد قانع بکنند که زنده هستند و ما باید به روش آنها زندگی کنیم ، تلخ است که نزدیکان هم رفتنی هستند با احساس و قلب ما کم بازی نکردند ، کم بازی نکردند ، ولی باز هم قصد دست برداشتن از ما را ندارند برای زنده کردن شما مجرم شناخته میشویم ما زندانی میشویم  کشته می‌شویم
روزگارمون میگذرد بد طعم ، سخت دوستانمان رو از دست میدهیم چون مرده اند ، از نگاه های بی خرد سنگین تا دست کم گرفته شدن ، خفه شدن بی یار و بی دیار با دلخوشی هایی مثل قلم ، چند کلمه صحبت متقابل ، مطالعه و دیدن همجنس فکری خودمان .  ما زنده ایم هر چند در ظاهر بی تاثیر ما زنده ایم هرچند با ظاهر مرده ما زنده ایم ما مثل شما زیست میکنیم در کنارتان هستیم گاهی اوقات ما حتی همدیگر رو پیدا میکنیم و جا به جایی های عظیم انجام می‌دهیم ، کمیم ولی با همیم ، فشاری روانی بالایی رو تحمل میکنیم تشعشی از پالس خواب هستیم ما هستیم ما نیمه تاریک ماه هستیم .
ما را فراموش میخواهند بکنند دفن کرده اند زیر خاک و این دست پا زدن و زجه های یک زنده در گور است در روی این همه سیاهی تباهی به امید نوید کامی از شادی  چرخه میچشم تا بچشد تا به چشت اید گذشته ننگین و حال رنگی تو که میدانی نمیمانی .


#PvF



با موهای ژولیده ام در خلیج باطلاق شده پهلو گرفتم ، دستمال کاغذی های چروک کف اتاق در فضای عمیقا سیاه شناورند و ظاهر جذابی ندارم چون ذهنم جریحه دار است.

حراف های حرف مفت این همه همهمه نتیجیش پیاده روی عصبی من شد تو شب ، میدانم مزه سیگار در دهان چه طعمی دارد ، متحمل درد چون متغیرم ، با حرف زدنت باعث سریعتر و یا اشتباه تصمیم گرفتنم میشی پس ساکت ، شب نمیخوابم ، چشمام رو میبندم تا صبح فکر میکنم با کلمات معرق زیر بغل پژمرده زبان ، اگر میدانستم هزینه هنرمند شدن این است تعلل میکردم در کودکی ، کلافگی بستر میدونی چیه؟

منطق کصالت بار خرخره گلوی قلبم را گرفته

هوا اطرافم سمی میشود با این تلخی ها و گزند ها

سطح درگیر با بستر بدن داغ میشود ، فشرده میشود ،  قلت میخورم ، وضعیت تفاوتی نمیکند و دوباره به حالت قبل برمیگردم دوباره ، دوباره ، هر دقیقه ارزشمنده ، از دست میدم ، درد فیزیکی رو با روی گشاده حاظرم معاوضه کنم به جای این فکرا ولی این معامله انجام نمیشه ، سر سنگین ، به یک باره مراسم آغاز میشه . به کلی جرم نکرده مجازات شدم وقتی راه میروم چرا پرنده ها از ترس من فرار میکنند ؟ لعنت بر جماعت که اینگونه پرورش دادند ، انگشت شمار حتی چهره شاد در طول روز ندیدم سر افکنده بر زمین با خود چه میکنند . خورشید نمیخواست سقوط کنه زجه ن با چنگ زدنش دل آسمان زخم کرد و خون نارنجی اش آسمان را رنگی کرد ، حالم را گرفت این دیوار ها منتظر هستند که بیایی ، هر آدم جدیدی رو باهات مقایسه میکنم ، ستاره ها دلداری ام میدهند و ماه فقط با نگاهش بیشتر احساسی ام میکند .

اوایل ارتباطم با هر کسی باید حل این مسئله رو مطرح کنم که من تازه متولد شده ام قصد و غرضی از اعمالم براش ندارم ، دهان زخم هایش را باز نمیکنم ؛ رسم خوبی میتونه باشه که بدون پیشنیه با یک فرد جدید برخورد کنند ، توقعات خودشان است که حفره ها را برای اعمال طرف مهیا میسازد . مغز مشتعل و الکل من رو خاموش میکنه زود باش الکل زود باش ، کم کم به خون تزریق میشه این یعنی اجازه ی خواب از ناخودآگاه به زودی صادر میشه . این ناملایماتی ها از تو دور نیست در خودت هست یک وجود را تشکیل میدهد پلک ها به هم میرسند تا به خواب برم ، یادداشت برایشان به جا میگذارم ذهن من را دست کاری نکنید بی وجود ها من شمارا فهمیده ام اعمالتان بی تاثیر است این ها هذیون قبل مرگ نیست واقف هستم به گفته هایم زمان خوابیدن فرا میرسد ولی صدای ضربات تاج لاستیک به اسفالت ، باز شدن بسته شدن باز شدن بسته شدنه در ، حرف زدن ، موتور سیکلت ها با ورود پرتو های نور شتابدار پشت پلک چیز دیگری را میخواهند تداخل زمان رخ میدهد ، من خواب را میخواهم و دنیا چیز دیگری ، تناقض چاره فهمیدن است نقطه متقارن نظرت را بیاب .




#PvF



اندر باب رسیدن‌هایی که روز به روز نخواستنی‌تر می‌شوند و نرسیدن‌هایی که داغ حسرتشان سرکش‌تر


 ما آدم‌های معمولی با زندگی‌های معمولی هستیم . آدمایی که قرار نیست تو زندگیاشون کشف بزرگی بکنند یا سلبریتی باشن یا هر چیز دیگه‌ای .

ما هممون آدمایی هستیم که شاید بزرگترین افتخارمون تو تمام زندگی دانشگاه محل تحصیلمون باشه، تا مثلا آدمهای معمولی جذاب‌تری باشیم . تمام عمرمون به اسم دانشگاهی که واسه قبولی توش احتمالا چند سال طلایی از زندگمون رو هدر دادیم ، افتخار می‌کنیم و به عادی بودنمون ادامه می‌دهیم ، به هیچ‌کس بودنمون . به زندگی ساده‌مون که دغدغه‌هاش قیمت خوراکی ، خونه و لوازم زندگیه . ولی هیچ‌کدوم از این داستانها باعث نمیشه جلو خودمون رو واسه خواستن یک هیچ‌کس دیگه بگیریم . مردی که احساس می‌کنیم باهاش خوشبختیم. زنی که احساس می‌کنیم می‌تونه تمام روزمونُ روشن‌تر کنه و باهاش خوشحال زندگی کنیم.

 داستان عشق ربطی به هیچ‌کس بودن یا نبودن شما نداره . داستان عشق و خواستن ربطی به موقعیت اجتماعی شما نداره. همیشه همه رو سهیم می‌کنه. همیشه همه رو درگیر می‌کنه. میزان مشارکت شما می‌تونه به طرز عجیبی تو آینده‌ای که انتظارش رو دارین تاثیر بذاره . لابه‌لای همین داستان هاست که اتفاقات جالبی واسه هر کدوم از ما میوفته .

معمولی بودن هیچ‌وقت دلیل خوبی نبوده تا آدمایی از جنس ما روزای سختی نداشته‌ باشن . درست خلاف باور عامه روزای سخت فقط برای قهرمان‌ها نیست و آدمهای معمولی بیشتر از هر کسی تجربه روزای سخت رو دارند . روزایی که نمی‌دونیم کار درست چیه و حتی درست هم نمی‌تونیم حدس بزنیم باید چی کار کنیم. انتظاراتی که ازمون میره تا منطقی و حساب‌شده تصمیم بگیریم و صدای بلند احساساتمون که بهمون میگه زندگی تمام اون لحظاتی نیست که باید با منطق پرش کنیم . روزایی که به رسیدن‌هایی که روز به روز نخواستنی‌تر میشن تاکید میشه و داغ حسرت نرسیدن‌هایی که همیشه آرزوش رو داشتیم سرکش‌تر . روزایی که از پسِ دقیقه‌ها به این نتیجه می‌رسیم که حق با احساساتمونه و تصمیم می‌گیرم پرده منطقمونُ کنار بزنیم و آزادانه زندگی کنیم اما درست چند ساعت بعد انگار تو یه نبرد فرسایشی که منطق مطمئنه برنده‌ست زور منطقمون می‌چربه و ما مستاصل‌تر از همیشه به مسائلی فکر می‌کنیم که حتی حدس هم نمی‌زدیم بتونیم خودمونُ قانع کنیم که درگیر چنین مسائلی بشیم.

   داستان زندگی ما آدم‌های معمولی همیشه از همین‌جا نشات می‌گیره، از همین‌جا شروع میشه. درست از همین لحظه‌ست که بزرگ می‌شیم، که یاد می‌گیریم معمولی نباشیم. که تصمیم می‌گریم قهرمام زندگی خودمون باشیم. درست تو همین لحظه‌ست که می‌فهمیم فقط آدمای معمولین که از سر استیصال تصمیم می‌گیرن و تسلیم می‌شن. ما حتی اگه آدمای معمولی‌ای باشیم، آزادیم. آزادی آخرین چیزیه که از پسِ سالها سرش قمار می‌کنیم. ما می‌دونیم که تنها چیز واقعی‌ای که وجود داره قرمان ها اند. هیچ‌کسی از پسِ استیصال ما نمی‌تونه دغدغه زندگی ما باشه.


به حساب شب و روزایی که نخواستیم از پسِ استیصال تصمیمی  باشیم.


#لیلی



پی نوشت : اگر ضعف در متن وجود داشت به خاطر این بوده که با نویسنده در ارتباط نیستم و از نظر اخلاقی حق دست بردن به محتوا اصلی رو نداشتم فقط ویرایش جمله بندی ، غلط املایی ها و ترجمه ها رو انجام دادم .


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Derek جیرفت کار انجمن علمي روانشناسي تابران فلزياب بسازيد آموزش ساخت کيت فلزياب تصويري فلزياب قيمت مناسب روزفا Claudia دکوراسيون داخلي شرکت گامان تزئين ودینگ مگ فروشندهه